، تا این لحظه: 22 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

نی نی نازنازی ما...

بدون عنوان

  1- یه زمانی این وبلاگ رو خطاب به نی نی مینوشتم, اما الان واقعا دیگه نمیتونم.... 2- در تدارک افتتاح مطب جدید وحید هستیم..مطب قبلی جمع میشه و مطب جدید تو یه ساختمان پزشکان  متخصص قلب و عروق خواهد بود...از همه اینا بهتر اینکه وحید دیگه الزامی به حضور کشیک در بیمارستان و به تبع اون شیفت شب نداره و این یعنی اینکه دیگه هیچ شبی تنها نخواهم بود! 3- سی دی طپش قلب بچه ها تو هفته نهم تو خونه هست....قشنگ خوراک گریه ساعت های تنهاییم رو جور میکنه! 4- اگر جوجه ها بودن, احتمالا الان دیگه بارداری به جاهای خوبش رسیده بود!..چه خوب میشد اگر آینده ها فیلم های فارغ التحصیلی وحید رو که میدیدم, به هم و به بچه ها میگفتیم مریم اینجا دوقلوها رو حام...
16 مرداد 1395

اوضاع بهتره!

تا روزها بعد از اون اتفاقات تلخ و وحشتناک، بیشتر از حد تصور غمگین و عصبی و خشن و پرخاشگر شده بودم!..اینو لازم نبود که کسی بهم بگه, خودم حس میکردم....مامانم معمولا هر روز کنارم بود و یا اینکه عمه غالبا منو میبرد اون طرف!....وحید به کل شیفت های شب بیمارستان رو با توضیح شرایط مون به یکی از استادهای صاحب نفوذش, تعطیل کرده بود و دیگه هیچ شبی تنها نبودم!..میدونستم که چقدر دارم اذینش میکنم..بی اختیار گریه می افتادم!..بی اختیار عصبانی میشدم و بهش میگفتم کنارم نیاد!..بی اختیار غر میزدم و بهونه میگرفتم....وحید و مامان و عمه و یاسمن و همه اطرافیان مدارا کردن و کردن تا کم کم سرد شدم...غمم فروکش کرد!..همه وسایل ها رو جمع کردن...واسم گوسفند قربونی کردن......
5 مرداد 1395
1